کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تقسیم عادلانه ...

این روزها ساعتها دقیقه ها و حتی ثانیه هایم به طور عادلانه و کاملا مساوی تقسیم میشوند ... بین پدر و پسر ...   پسری که مادر میخواهد و همسری که همسر ... و خودم هیچ ... گاه در لا به لای حجم انبوه وظایفم گم میشوم ...   پ.ن :احساسات شاعریم داره دوباره گل میکنه به لطف وجود ناب تو !
24 آبان 1392

رزوئلای بی ادب !!!

خب ،پس اون تب وحشتناک و اون همه بی خوابی و بی قراری از درآوردن دندون نبوده ...   با دیدن دونه ها فهمیدم که این رزوئلای بی ادب سراغ شما هم اومده !   دیروز صبح که داشتم حاضرت میکردم بریم خونه مامان جون اینا وقتی داشتم پمپرزت رو تعویض میکردم دیدم که زیر نافت دقیقا قسمتی که لبه بالایی پمپرز رو برمیگردونم دونه های ریز زده ،اول به رزوئلا شک کردم ولی بعد هم به خودم گفتم :شاید هم حساسیته ... شب بعد از اون ماجراها که توی پست قبلی برات نوشتم ،توی خونه مامان جون اینا بعد از غذا خوردنت که اومدم لباست رو عوض کنم دیدم که ای وای از سینه تا شکمت هم رش زده و دونه های سر سوزنی ریز ریخته بیرون ! فهمیدم که رزوئلاست اما باز هم به عمه مریم ن...
23 آبان 1392

درد و دل عصرانه ...

خیلی خوابم میاد ،دلم میخواست منم یه چرت کنار تو میزدم ،اما دیدم الان حس نوشتنش هست و شاید تا چند روز دیگه وقت نکنم و اصلا یادم بره ... آخه فردا تاسوعاست و نذری پزون مامان جون اینا و فرداش هم عاشورا و ... دیروز خاله هما و نیکا اومدن اینجا و شما علی رغم بی حالیت یه خورده با نیکا خانوم بازی کردی ،یه کتاب قشنگم برات خریده بودن ... خاله هما بهم گفت :چقدر صورتت لاغر شده !؟ و منم تمام ماجراهای این چند وقته رو براش تعریف کردم ...   دیشب که داشتم فکر میکردم و با خودم اتفاقات این یک سال و چهار ماه و یازده روز رو بررسی میکردم دیدم که دارم تقریبا تو بچه داری حرفه ای میشم ،دیگه با هر تب و آبریزش بینی و غرغری دلم هری نمیریزه پایین که چی ش...
21 آبان 1392

مامان مریض ،دندون ،پستونک ...

این پست رو نوشتم و گفتم :اول کارامو انجام بدم ،بعد بیام عکس هاش رو آپلود کنم ! کارام که تموم شد و اومدم یکی دو تا عکس آپلود کردم که شما و بابایی اومدین و نشد !!! حدودای ساعت ۱۱ دیدم تبت انگار رفته بالا (کمی داغ بودی قبلش) ،بابایی تبت رو اندازه گرفت و ۳۸.۲ بود ،خیلی نگران شدم ،برات شیاف گذاشتم و پاشویه ت کردم و حدودا نیم ساعت بعد تبت پایین اومد ... حالا هم کنارم خوابیدی و منم همه حواسم به توئه ،امیدوارم از دندون باشه ! از بعد از بیماریت هنوز هم خیاری میخوابیم ،اونم وسط هال ! پس این پست میشه مال دیشب چون الان ساعت ۰۰:۵۷ صبحه ... ............................................................................  الان که دارم مینویس...
19 آبان 1392

ریخت و پاش ...

حاج آقا !؟ واسه خودت میریزی و میپاشی نمیگی کی باید جمع کنه !؟!؟!؟ عیب نداره بریز گلکم ... اولین روز هفده ماهگی رو با کلی شیطونی شروع کردیم که این روایت تازه روایت صبحشه ،تا شب که باباییت بیاد من کچل شدم ... همش فدای سرت ،شیطونی کن مامان ... عمرا بتونی کشوهای سرویست رو باز کنی ،اینم من سهوا باز گذاشته بودم !!!   جدیدا بعد از بستن پمپرزت فرار میکنی که شلوار پات نکنم ! این دو تا عکسم برای اینه که ببینی با چه مشقتی ازت عکس میگیرم این روزا ،هی میای و میخوای گوشی رو بگیری ... ...
12 آبان 1392

یازدهمین دندون ...

پریشب تا صبح هی به خودت میپیچیدی و از خواب میپریدی و بلند میشدی مینشستی ... من فکر میکردم خوردن غذای زیاد خونه خاله شیوااینا باعث این همه بی قراری شده اما نگو دندون یازدهم بودن که تشریف فرما شدن ! دندون قرینه اش هم متورمه ! دیروز از ظهر خونه مامان جون اینا بودیم و شما خیلی شیطونی کردی ،کل خونه رو شخم زدی ،بنده خدا مامان جون هم سرما خورده بود و مریض بود ... خلاصه که وقتی داشتی سر نمیدونم چی چی گریه میکردی یه سفیدی دیدم توی دهانت که فهمیدم بعله بازم دندون تو راه داری که دل نازک شدی !!! راستی دیروز یک سال و چهار ماهه شدی ،هورااااااا ! اینم دندون یازدهم ... خونه مامان جون اینا که بودیم بعد از ظهر عمه مریم شما رو برد بیرون با خود...
12 آبان 1392

مهمونی !

دیروز رفتیم خونه خاله شیوااینا و شما و آنوشا هم کلی باهم بازی کردین ... آنوشا که خیلی شما رو دوست داره و مدام میبوستت ولی شما خیلی بهش راه نمیدی ! اگرم توی بغل من بشینه از خجالتش درمیای ... اینجا داشتیم میرفتیم پاساژ گلستان هروی واسه آنوشا شورت آموزشی بخریم و بعد هم بیرون شام بخوریم که شما دو تا دویدین رفتین توی آسانسور ... قبل از رفتن شما و بابایی در حال تردمیل بازی ... داشتم لباسامون رو حاضر میکردم تا بریم که اومدم دیدم پشت در اتاقت رفتی توی ماشینت و منتظری یکی بیاد درت بیاره ! توی آسانسور تازه میخواستین در رو هم ببندین ... برگشتنه هم انقدر غر زدین توی ماشین که من در پیتزای بابا حسین رو باز کردم و به جف...
11 آبان 1392

کیف مامان (پست جا مونده)

کلا همیشه کیف من برای شما یه دنیای ناشناخته است که هیچوقت از علاقه ت به بیرون ریختنش کم نمیشه ... و متاسفانه این مساله در مورد بیشتر کیف های زنونه صادقه و شما خیلی از بیرون ریختن کیف این و اون لذت میبری ... اون شبی که از مطب دکتر صفوی نایینی برگشتیم ! آخه چی میخوای اون تو بچه جون !؟ اینم توی مطب ،بغل بابایی ... قربون اون قیافه بیمارت برم ! ...
10 آبان 1392

گردش + خرید !!! (پست جا مونده)

چهارشنبه پیش که شب عید غدیر بود زنگ زدم به بابایی و گفتم :خیلی حوصله مون از خونه نشینی سر رفته ،بیا بریم بیرون یه خورده قدم بزنیم ... بابایی که اومد بردمون هایپراستار و الکی کلی خرید کردیم ،ایشششششش به این فروشگاه ها ! اینجا بابایی رفته بود W.C و مامنتظر بودیم تا بیاد ! فردا شبشم رفتیم خونه مامان جون اینا که دیدیم عمه لیلا اینا اونجان و میخوان برن شهروند خرید ،ما هم دوباره باهاشون رفتیم و دوباره کلی خرید کردیم ! اونجا علی آقا شوهر عمه لیلا شما رو توی این چرخ ها گذاشت و میچرخوند ... راستی عمه لیلا یه نی نی تو دلش داره ،احتمالا اردیبهشت به دنیا میاد و من احساس میکنم دختره ... آخ جون ... علی آقا ...
10 آبان 1392